باآسوده شدن خیالم منم دیگه دارم به خودم میرسم.اول از همه از همون دکتر حاجی خواستم کلیه هام ر ا چک کنه ..اونم آزمایش نوشته بود ودیروز با حاجی دوتایی رفتیم مطب دکتر.شوهر من هر جا برسه یه آشنا پیدا میکنه .اینجا هم طبق معمول به محض ورودبا یکی سلام وعلیک گرمی کرد.من اینجور مواقع به یک سلام خشک ورسمی بسنده میکنم......حتی به قیافه طرف هم دقت نمیکنم...با کمی فاصله از اون آقا دو تا صندلی خالی بود....ما دوتا هم نشستیم اونجا..حاجی و اون آقا شروع به صحبت کردن ومنم با گوشی ور میرفتم...بعداز حدود ده دیقه یهو به فکرم رسید این دوتا سختشونه که از این فاصله با هم حرف بزنن.....یهوبلند شدم وبا احترام گفتم شما بفرمایید پیش حاجی ..اونم تعارف کرد که نه شما بفرمایید من الان نوبتم میرسه..ولی من دیگه بلند شده بودم...اونم به احترام من قبول کرد..یه لحظه چشمم افتاد به صورتش..گفت زرین خانم منو نشناختی؟..منم عوض اینکه بگم نه شما؟...گفتم آقا اسماییل هستید؟..ودیگه زبونم بتد اومد..اون حال مامانم وبقیه را پرسید ...ولی من فقط تشکر کردم وهیچی نگفتم ..میتونستم حال خواهراشو بپرسم وبگم سلام برسونید..ولی ماتم برده بود...باورم نمیشد بعد از این همه سال میدیدمش....اونم کجا درست کنار همسرم..شانه به شانه هم ودرحال صحبت..راستش موبایل را گذاشتم کنار وبا خیال راحت تماشاشون کردم..بعد نوبتش رسید ورفت تو وموقع رفتن ازمون خداحافظی کرد ...از مریضهای دیگه هم که قبل از ما باهاشون همکلام شده بود دونه دونه خداحافظی کرد ورفت
عروس دهه شصت...برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 175