یادی از یک دوست قدیمی1

ساخت وبلاگ
سلام من بازم اومدم .نمیدونم چی بنویسم اگه بخوام از روزمره هام بنویسم همش باید از درد ودکتر وآزمایش وام آرآی واینجور چیزا بنویسم..توپست قبل گفتم که پاهام خیلی درد داره...چون به نوروپاتی دیابتی  مشکوک شده بودن سریع خودمو رسوندم به دکتر بهرامی در تبریز وایشون گفتن اصلا به دیابت ربط نداره ودیابت کاملا کنترل شده است .از اون که خیالم راحت شد چند تا دکتر مغز واعصاب در ارومیه وتبریز رفتم که  همگی میگن فتق دیسک داری واون عصب سیاتیک را تحت فشار قرار میده .بعضیا دارو میدن ،و لی اکثرا معتقدن هر چه سریعتر باید عمل بشه.در این میان دخترا وخواهرم برام استراحت مطلق تجویز کردن و نمیذارن دست به سیاه وسفید بزنم وحسابی لوسم میکنن.یک هفته ای که خونه دختر بزرگم بودم ودر حال استراحت ،از روزی هم که اومدم خونه، خواهرم ومادرم ودخترا میان به کارای خونه میرسن وآشپزی میکنن یا غذا میارن .البته دیروز وامروز تو خونه دیگه به کارای سبک میرسم ..دستش درد نکنه غذا مون هم دوروزه خواهرم میرسونه..همسر جان هم همینقدر که کمتر امرونهی میکنه و از خودش پذیرایی میکنه ،جای شکرش باقیه.سعی میکنم زیاد آه وناله نکنم ولی واقعا درد امانمو بریده وافسرده شدم..پریروز هم رفتم پیش دکتر نصیری همون که چند سال پیش همسرم را عمل کرده بود.دیگه با خودم عهد کرده بود هر چی این بگه همونو انحام میدم.اونم گفت عمل جراحی..سعی کردم شجاع باشم وقبول کردم.اونم نوشت برای فردا(شنبه 5 آبان)..چیزی که موجب تعجبم شد این بودکه خواهش کردم برای یکشنبه بنویسه تا بتونم آماده بشم ..گفت نه من همون شنبه را مصلحت میدونم ..چون تو قند داری وبدنت حساسه باید اتاق عمل تمیز باشه واتاق عمل  فقط جمعه ها تمیز میشه وشنبه  ها اتاق عمل کاملا استریله.....فکرشو بکنید حالا این بیمارستان خصوصی هست وکلی هزینه میگیرن از بیمارا وفقط هفته ای یکبار اتاق عمل  را میشورن.....بگذریم اومدم خونه بازم پشیمونم کردن که عجله نکن وفردا بازم نمیرم عمل !!..دیگه از مریضی گفتن بسه ..بریم سر چیزای دیگه..

 

شهریور امسال خواهر شوهرم صاحب نوه ای شد .همه رفتن دیدنش .ولی من به خاطر مراسم دایی نتونستم برم.گفته بود یک گروه از دوستای یوگا قراره بیان ،هروقت اومدن میگم شما هم بیایید.منم خوشحال شدم .هم از این لحاظ که بقیه قوم شوهر نبودن وهم اینکه در بین اون دوستان یوگاش یک دوست وهمسایه بررسی از مرجع قدیمی طبق کپی رایت   من هست که میتونستم ببینمش.خلاصه دوشنبه هفته گذشته رفتیم .از فامیل فقط من ودخترام  وخواهر شوهر کوچیکه بود.ولی متاسفانه دوست بررسی از مرجع قدیمی طبق کپی رایت من،روح انگیز به خاطر کسالت همسرش نیومده بود.ا

این خواهر شوهرم سوری با اینکه بعضی اخلاقاش خوب نیست (مثلا پشت سر همه حرف میزنه یا گاها زود جوش میاره)ولی تو خونش به آدم خوش میگذره ومهمانوازه .برعکس مادرمرحومش....دوستاش هم خوب بودن..حیف از اون روزایی بود که شدیدا درد داشتم وفردای همون روز رفتم تبریز.

 

واما ماچرای آشنایی من وروح انگیز..اوایل وبلاگ گفتم که ما اول ازدواج (سال59)رفتیم یک آپارتمان اجاره ای .خونه خوبی بود ومن به غنوان اولین خونه ام دوستش داشتم وهر وقت از اونجا رد بشیم به بچه هام نشون میدم و ازش خاطره دارم.هرچند بعضی خاطراتم  زیاد جالب نیست. ولی بعد از چند ماه اونجا را به اصرار مادر شوهرم تخلیه کردیم وتوی یکی از اتاقای مادرم رفتیم .در واقع 14 ماه با مادرم همخونه شدیم و بعدش رفتیم توی خونه نیمه تمومی که مال خودمون بود.نیمه تموم از این لحاظ میگم مثلا طبقه همکف وحیاط وپارکینگ را ول کرده بودن وطبقه اول را کمی روبراهش کرده بود .و اتاقا در نداشت وچند ماه بعد در گذاشتیم .رنگ آمیزی هم که اصلا به فکرش نبودیم .چه دروپنجره چه اتاقا.با اینکه لوله کشی شوفاژداشتیم ولی تاچند سال با بخاری نفتی وآبگرمکن نفتی ساختیم.حتی سال اول آبگرمکن هم نداشتیم ومیرفتیم خونه مامانم حموم میکردیم.(وای چه روزایی گذروندیم هر کدوم اینا میتونه یک پست کامل بشه)خلاصه در این فاصله و در میان مشکلات مالی وبعصی دخالتها وحسادتها ی مادر شوهر وفامیلش وکم سن بودن همسرم وبلد نبودن راه ورسم زندگی ،صاحب دوتا دختر خوشگل هم شدیم .جنگ وبمباران وفرار از خونه هامون وموندن با مادر شوهر در باغ اونا در سالهای بمباران هم دیگه اوج سختی ها بود.بعداز اینکه جنگ تموم شد واز طرفی دست وبال همسرم  هم کمی باز شد ه بود ،شروع کرد به تکمیل خونه . اول طبقه همکف را کامل کرد.یک سرویس کوچک دو خوابه بود که دوتا پله به پایین میخورد.اثاثمون را بردیم  اونجا  وخونه را کامل تخلیه کردیم وتغییراتی در نقشه دادوشوفاز ها را نصب وراه اندازی کردو برای تراس نرده وپبه گذاشت و حیاط را موزاییک کرد ودرختکاری کردوکلا خونه کامل شد  ونمای بیرونی را روکار کردن واز بیرون هم بسیار چشمگیر شد..با اینکه در این میان خیلی سختی کشیدم با دوتا بچه کوچک .ولی خیلی خوشحال بودم.بالاخره بعد از چند ماه سرو کله زدن با عمله وبنا اواخر تابستان 68 روی آسایش دیدم وبرگشتم خونه خودم ووسایلم را چیدم وقدری وسایل تازه هم خریدیم .چون خونمون حسابی بزرگ بود و نسبت به زمان خودش شیک شده بود.برای اینکه زیاد خوش به حالم نشه مادرشوهرم نشسته بود زیر پای شوهرم که سوری اینا را بیارید طبقه پایین خونتون واینم اینقدر از شون حساب میبرد که روش نمیشد بگه چرا !!اون که جاش راحته.درسته با مادر شوهر تو یک خونه بودن .ولی خونه هر کدوم سوا بود و هر کدوم تو یک طبقه بودن..همسرم در ظاهر مخالفتی نمیکرد ولی زیاد هم پیگیر نبود.مثلا میگفت اونجا خیلی کوچیکه اگه میپسندن بیان.بعد که مادر شوهرم میگفت نه باید خودت بهشون بگی واصرار!!کنی ،جدی نمیگرفت. منم اینقدر لال بودم ورو درواسی داشتم بااینکه صد درصد مخالف بودم ولی اگه میومدن جرات هیچ ابراز مخالفتی نداشتم..اصلا این روشم بود تا سکوت کنم وخدا خودش فرجی برسونه.خلاصه این طبقه پایین ما مدتها خالی بود ومن در استرس که یکی از قوم الضالین بیاد واینجا بیتوته کنه..(بیشتر برای ضد حال زدن به حال خوش من)..حتی  میاوردن وسایل اضافه شون را میذاشتن اونجا تا هر از گاهی به بهانه سر زدن به وسایلشون یک فیضی هم به من برسونن.خلاصه بیشتر از یک سال اینجوری گذشت وهربار میگفتم اینجا را بده اجاره میگفت جای به این کوچیکی که اجاره خوب نمیاره..چرا بخاطرش استقلالمون را از دست بدیم..

تا اینکه یه روز دیدم در زدن .رفتم ودیدم یک خانم خوش تیپ وخوشگل وبا کلاس وکمی هم قر وغمزه دارپشت دره.گفت اومدم ببینم طبقه پایین خونتون را اجاره نمی دید.باور نمیکردم خانم به اون با کلاسی مشتری خونه به اون کوچکی باشه .وچون دو پله به پایین داشت ما بهش میگفتیم زیر زمین.

گفتم که شوهرم قصد اجاره نداره وحتی به هیچ بنگاهی نگفته. گفت میدونم ولی ا ز همسایه ها شنیدم که اینجا خالیه.آخه من چند ساله خونه فلان همسایتون میشینم .اونم الان بلندمون کرده ومن خیلی دوست دارم تو همین محله باشم...حالا از اون اصرار واز من اینکه شوهرم اصلا مستاجر نمیخواد..برای اینکه منصزفش کنم گفتم اینجا تقریبا زیر زمین هست وفکر نمیکنم بپسندید .اونم خواست ببینه ودید وخوشش اومد وخواهش کرد که همسرمو راضی کنم.باور نمیکردم با سه تا بچه چجوری اینجا خواهند موند....ولی ازش خوشم اومده بود.فقط از یکموضوع تعجب میکردم.اونم اینکه چطور خودش دوخت وبرید بدون اینکه شوهرش خبر داشته باشه .چون در اون تاریخ خونه ما مردسالاری تام وتمام بود.بعد ها فهمیدم که واقعا مدیریت خونه دست خودشه ..ادامه دارد..

پی نوشت"

پست قبل را خیلی وقت پیش نوشته بودم وثبت موقت کرده بودم.ولی فرصت نشده بود ویرایش کنم وبقیش را بنویسم .الان منتشر کردم

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 176 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:53