شهریور را چگونه گذراندید

ساخت وبلاگ
دیشب یکی از دوستان از فاصله افتادن بین پستها گلایه کرده بودن.با یک نگاه به پستای قبل دیدم که حق دارن واز دهم بررسی از مرجع شهریور طبق کپی رایت پست نذاشتم.راستش اگه به من باشه دلم میخواد از هر اتفاقی براتون یک پست بذارم.ولی به هر حال منم غیر از این خونه مجازی یک زندگی واقعی هم دارم با همه خوشیها وناخوشیهاش که باید مدیریتش کنم.

هفته گذشته هفته بسیار سخت وپراز دردی را پشت سر گذاشتم.درست جمعه قبل بود که با خواهرم وآیسان رفتیم پیاده روی .دردی که از روز قبلش شروع شده بود شدت گرفت ونتونستم ادامه بدم وبرگشتیم واز اون وقت هر لحظه دردم بیشتر وبیشتر شد.ظوری که از کوچکترین حرکت وکار روزمره عاجز شدم..بعداز ظهر روز شنبه مادرم ز زد وگفت سهیلا(دختر داییم که در شهر دیگری هست)داره میاد وتو راهه..از اونجایی که تازه رفته بود تعجب کردم وعلت را پرسیدم..معلوم شد که داییم از بلندی افتاده وتو کماس.....راستش از حرف زدن مادرم فهیدم اوضاع وخیمه وامیدی نیست وانتظار داشت من برم وببرمش بیمارستان..ولی بهش گفتم که چه دردی دارم و متاسفانه فردای اون  روز داییم فوت شد..با همون درد وبا مسکنای قوی مراسم را به سختی رفتم وآمدم..قبلا هم گفتم که اینجا مراسم خیلی کش داره..هر سه پسر اون یکی داییم پزشک هستن وبا دیدن وضع  واوضاع راه رفتنم تشخیص دادن که درگیر عصب سیاتیک هستم وقرار شد در اولین فرصت برم ام ار ای..ولی دیروز یه دفعه یادم افتاد که این اواخر دواهامو نا منظم خوردم وممکنه از دیابت باشه..که با کمی سرچ کردن ومشورت با پسر داییها مطمن شدم.... امروز شدیدا رژیم غذاییمو کنترل کردم ودواهامو دقیق خوردم..گوش شیطون کر کمی بهترم..من نظیر این درد را فقط وفتی زونا گرفته بودم تجربه کردم..

کمی هم از بررسی از مرجع شهریور طبق کپی رایت بگم..

بعداز اینکه از ترکیه برگشتیم آماده شدیم برای عروسی خواهر دامادم در تبریز..ما ودخترا ودامادها ومادرم وخانواده خواهرم دعوت بودیم.ولی برادرها ی من وخواهر وبرادر همسرم دعوت نشده نبودن.راستش زیاد هم ناراحت نشدم.چون اون وقت من مجبور بودم این همه آدم را هماهنگ کنم.

ولی یک هفته مانده به عروسی برادرهام هم دعوت شدن ..که بزرگه گفت خانمم حالش خوب نیست ولی من بچه هارو میارم..ولی کوچیکه هیچی نگفت ونیومد..عادتشونه..اگه دعوت نشن گلایه میکنن واگه دعوت بشن نمیان..

خلاصه روز 7شهریور نزدیک ظهر از اینجا حرکت کردیم وناهار را هم در ماشین خوردیم وحدودای ساعت سه رسیدیم تبریز.سودا وآیسان  از روز قبلا اونجا بودن و از صبح رفته بودن آرایشگاه وآماده بودن.ولی سحر قرار بود بره آرایشگاه ..منم همراهیش کردم ..اونجا خانومه گفت میخوای صورتت راهم آ رایش کنم ..اینم نه نگفت ..منم گفتم تا وقتی شما اینو آماده میکنید دخترتون هم موهای منو سشوار بکشه..نگو دخترش هم خیلی وارد نیست وباید مادره کارو تموم کنه ..خلاصه اینقدر معطل کردن که ساعت شش رسیدیم تالار ..درسته مقداری از عروسی را از دست دادیم (من وسحر) ولی خیلی خوش گذشت.چون هر شهری سبک خاص خودشو داره که برای شهرای دیگه تازگی داره.درسته تبریز خیلی نزدیک هست به شهر ما وهمگی همزبان هستیم..ولی باز تفاوتهایی بود...بعد از تالار برای شام رفتیم رستوران جلالی واز اونجا هم باغی را آماده کرده بودن ورفتیم باغ ..این همه جابجایی برای مایی که جایی را نمیشناختیم میتونس مشکل ساز باشه ولی دامادم اینقدر مدیر ومدبر هست که مراقب همه چی بود..خلاصه باغ هم خیلی دیر تموم شد ....وچون دیر وقت بود همگی رفتیم خونه آیلار..ولی سحر بخاطر رعایت حال خواهرش واینکه ممکنه  برای همه جا نباشه یا رختخواب کم بیاد یه راست اومدن ارومیه..که البته به شوهرش برخورده بود که چرا همه موندن تبریز وتو نموندی..

یک هفته بعد از عروسی تبریز برای عروسی پسر ترلان دعوت بودیم .....14 شهریور با سودا وهمسرش وآیسان از اینجا رفتیم تبریز وشب را موندیم خونه دخترم وصبح زود از تبریز حرکت کردیم وعصر رسیدیم تهران ..چهار تا از دوستام با خانوادشون قبل از ما رفته بودن و ما هم به اونا ملحق شدیم .چون اونا همشون فرهنگی هستن ودر خانه معلم اتاق گرفته بودن .منم با کارت یکی از آشنا ها همونجا اتاق گرفته بودم.بعد از استراحت وجابچا کردن وسایل همگی با هم رفتیم پل طبیعت که بسیار خوش گذشت..روز جمعه هم من ویکی از دوستام با همسرامون رفتیم درکه  چون  خانه معلم درست پایین درکه بود..که اونم بسیار عالی بود ..ناهار راهم در رستوران فرهنگیان خوردیم وخیلی زود آماده شدیم و قبل از همه رفتیم عروسی.چون از عروسی تبریز چشمم ترسیده بود..اصلا خوشم نمیاد دیر برسم مراسمات..

عروسی هم بسیار عالی بود وبسیار خوش گذشت. بر خلاف عروسی تبریز همه در یک سالن بود واز ساعت شش عصر شروع شد و12 شب  تموم شد.انشالله قسمت همه جوونا بشه .برای همشون آرزوی خوشبختی میکنم..

17 ام  تحویل پروژه پایان نامه دخترم در تبریز بود ..ما هم همونروز از تهران به طرف تبریز حرکت کردیم. قرار بود نوه ام را هم با خودمون ببریم ارومیه..بچه ام عاشق اینجاس ..برای اینکه زیاد معطل نشیم جلوی بستنی وحید قرار گذاشتیم واونجا بچه را تحویل گرفتیم ویک بستنی حسابی هم مهمون دامادم شدیم که اگه الان بود نمیخوردم. چرا که واقعا عوارض نا پرهیزی را دیدم.بعد از اونم که محرم شد و بعدم که داییم فوت شد و چند روزم درگیر مراسم اون بودیم.

زن داداشم هنوز خونه خواهرشه.وهر سه هفته یکبار شیمی درمانی میشه ولی خیلی بد جور عوارص میده واینبار داروهاشو عوض کردن

بچه ها میرن مدرسه وناهار را پیش مامانم میخورن ومیرن بالا..کم کم دارن به این وضع عادت میکنن.

امروز را هم بگم وبرم بخوابم..امروز صبح شوهرم شال وکلاه کرد که بره دنبال کاراش..منم که از درد عصسی شده بودم ..شروه کردم به غر غر که تو جمعه ها چرا میری سر کار وما رو تنها میذاری..بنده خدا دلش سوخت وگفت ظهر میام میبرمتون دره قاسملو یک پرورش ماهی هست که کباب ماهی هم داره..ظهر که اومد من اصلا حالشو نداشتم از جام بلند شم.ولی میدونستم که اگه نرم ناراحت میشه.از طرفی ناهار هم نداشتیم..به هر جون کندنی بلند بلند شدم ورفتیم ..راهش کمی دور بود.ولی ارزششو داشت..یک پرورش ماهی بود وسط یک باغ با صفا با آلاچیق ها  وتختهای سنتی و بساط کباب ماهی ..که خیلی هم خوشمزه بود..

موقع برگشتن هم راهو گم کردیم واز جاده بند سر در آوردیم ..جاده بند دم دستی ترین تفریحگاه ماست.و به قول امروزیها  جون میده برای دور دور..ولی همسر جان اصلا خوشش نمیاد وهربار هم خواسته مارو ببره از نیمه راه برمیگرده و از ترافیکش فرار میکنه.حالا امروز راهو عوصی اومدیم واز اون سر بند وارد جاده شدیم وکلی اسباب خنده شد وهمش میگفتم سعید خوب شد راهو گم کردیم واینجاها را هم دیدیم..واقعا هم مناظر قشنگی بود.. مخصوصا سد شهر چایی ودریاچه سد که اون سر جاده هست را خیلی وقت بود ندیده بودم.

 

 

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 212 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 20:53