یادی از یک دوست 3

ساخت وبلاگ
یاد خاطره خنده داری از روح انگیز افتادم گفتم اینم بگم..

یه بار من و روح انگیز خوش وخندان از بیرون میومدیم  که ملان (ملیحه)خانم همسایه روبرویی که به کلانتر محله بود اومد طرف ما وگقت زرین نگرانی چیزی براتون پیش اومده ؟با تعجب گفتم نه میبینی که سرحال وخوش داریم از خرید بر میگردیم..گفت حالا نه چند روز پیش رو میگم ..موقعیت خونه خونه ملان طوری بود که همه محله را میتونست رصد کنه واز طرفی خودش هم کنجکاو بود  وهمیشه از پنجره آشپزخونه کوچه وخیابان را میپایید..گفتم حالا میگی چی دیدی یا نه از چی نگران شدی ..البته نگرانی بهانه بود واصل همون کنجکاوی بود...گفت چند روز پیش مادر شوهرت را دیدم که یه دستش یک کیسه سنگین بود ویه دستش زود پز ..چادرش را هم به دندان گرفته بود وبا چنان سرعتی میومد که اگه زمین میخورد صد تیکه میشد..دیگه من وروح انگیز اینقدر خندیدیم که حد نداشت ..هم بخاطر توصیفی که از مادر شوهرم کرده بود وهم برای حس کنجکاوی ملان..گفتم نه نگرانی نبود ..ماجرا از این قرار بود که شوهرم در محل کار زمین خورده بود وددستش ترک برداشته بود ونمیدونم دکتر یا یکی از اطرافیان یا خود مادره ماهیچه تجویز میکنه وایشون میبرن وبه مادر مکرمه پول میدن که ماهیچه خریداری کرده وبه منزل ما بیاورند وخودشان طبخ کنن(انگار زنش چلاقه)وبا همسر وفرزندان نوش جان کنن..مادره هم میره بازار وخرید میکنه و حدس میزنه تا پای پیاده بیاد خونه ما احتمالا دیر میشه وناهار شوهرش دیر میشه ..چون مسیر طوری بود که تاکسی گیر نمیومد..واون موقع ناکسی تلفنی هنوز اختراع نشده بود!!

برای همون علاج واقعه قبل از وقوع میکنه وزودپز هم میاره..البته خونه ماهم زودپز بود ولی مال ایشون بزرگتر بود واز اونایی که سریعتر میپزه..جالیش این بود که قبل از رسیدن پسرش ناهار شوهر خودش وبچه هاشو داد وته مونده اش هم موند برای پسرش..

روح انگیز اینارو که شنید دیگه بیشتر خندید وگفت یاد جوکی افتادم که شوهرم چند روز پیش گفته .درست شرح حال شماست..گویا پادشاهی دل درد میگیره وپزشک دستور اماله میده پادشاهشاه آشفته وعصبانی فریاد میزنه من؟؟؟؟؟

حکیم بیچاره از ترس جانش میگه قربان شما نه، من!! اگه منو اماله کنن شما خوب میشید..

بعدش گفت: شوهر تو هم فکر کرده اگه این قوم مغول بیان بخورن این حالش خوب میشه .

.مرد حسابی تو باید اونو در چند وعده پشت سرهم میخوردی شاید فایده ای میکرد ....

این خاطره مال دهه شصت معروف بود ..یه خاطره ماهیچه ای هم از دهه هفتاد دارم..یادمه آیسان چند ماهه بود وثمین دوساله ودو تا بزرگترا مقطع راهنمایی..برادر شوهرم حداقل ماهی یکبار از تهران میومد ارومیه وحتما حتما باید دعوتش میکردم اونم با جمع وگرنه قیامت میشد..اون روز هم برای شام دعوت کرده بودم ..وبرای ناها خودمون ماهیچه بار گذاشته بودم تا به کارام برسم..که یه دفعه دیدم سر ظهر ملکه وشوهرش پیدا شدن وگفتن ما از حالا اومدیم..گفتم خوش اومدید ..طبق معمول منتظر پسرشون نشدن وگفتن ناهار مارو زودتر بده..در همین موقع بچه گریه کرد وشیر خواست ومن ازش خواستم خودش غذاشون را بکشه ..فکر کردم  آدمه وزن کدبانویی هست وبه نسبت تقسیم میکنه وبرای ما هم نگه میداره.... ولی حسابی از خجالتش در اومده بودن وچیزی برای ما نگه نداشته بودن..خلاصه مرده خورد ورفت که موقع شام بیاد ووقتی شب برگشت..چنان لب ولوچه اش آویزون بود وچنان بیحال که نگو ..لب به هیچی نتونس بزنه وهمش خوابید..ومرتب ناله میکرد ومیگفت از بعداز ظهر که از اینجا رفتم نمیدونم چم شده که اینقدر بیحالم..آی دلم ختک شد ودلم میخواست بگم از پورخوری ظهره..

نا گفته نماند که یکی دوبار هم ما مهمون  اونا بودیم وماهیچه داشتن ..ولی اینبار خانم والده بشقاب هرکس را میگرفت وبراش سهم میذاشت ووولی چه سهمی گوشتاش برای خودشون وچرب وچیلی وشیله پیله برای من وبچه هام..یادمه یک بار یکی از بچه ها نق میزد وگوشت میخواست منم طوری که بشنون میگفتم چیه مگه آ دم یه روز نخوره چی میشه ساکت باش..ولی اصلا به روشون نمیاوردن..

از این بیحرمتی ها زیاد به من میکردن وحالا از این  ناراحتم که چرا هیچ عکس العملی نشون نمیدادم..به نظرتون در این جور مواقع بهترین کار چیه..مسلمه که اعتراض کردن زیاد مناسب نیست چون میگن بخاطر شکم اعتراض میکنه..مثل من ساکت نشستن هم خوب نیست و شخصیت آدم خرد میشه..به نظرم بهترین کار اینه که سفره را ترک کنیم وبگیم میل ندارم..نظر شما چیه؟/

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 198 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 7:27