یادی از یک دوست قدیمی2(روح انگیز)

ساخت وبلاگ
واما ادامه ماجرای  روح انگیز..راستش در ادامه خاطراتم با روح انگیز میخواستم اینجور شروع کنم که روح انگیز امد و وارد زندگی من شد ومنو باحقوق داشته ونداشته ام آشنا کرد وتحولی در زندگی من بوجود آورد..ولی بعداز نوشتن قسمت اول رنجشی از حاجی پیدا کردم و یاد تمام خاطرات تلخم افتادم که سعی میکردم در گوشه ای از گذشته دفنشون کنم..بعد با خودم گفتم کدوم تحول کدوم حق وحقوق..وقتی روح انگیز اومد من 27 سالم بود وحالا بعد از 30 ودر آغازین روزهای 57 سالگی من هم چنان باید همیشه کوتاه بیام واز خواسته هام بگذرم تا اوضاع روم باشه..پس من چرا فکر میکردم روح انگیز منو متحول کرد..یعنی قبلش بدتر از این هم بودم!!

یا مثلا الان شوهرم دوسه ساله با فامیلاش بد شده ،فقط به خاطر اینه که به خودش بد کرده اند.وگرنه اینا صد سال هم به من بدمیکردند این مرد یک کلام هم چیزی نمیگفت..الان گاهی به شوخی میگم چطور وقتی به من بد میکردند طرف اونا بودی ولی حالا شمشیر را از رو بستی !میگه آخه اون وقت بهم میگفتن زن ذلیل!!یعنی آدم بخاطر ترس از یک کلمه حق را میذاره زیر پاش؟

شاید هم این تفکر از اونجا در من ایجاد شد که مادر شوهرم همش میگفت از وقتی این زن با زرین معاشرت میکنه زرین عوض شده وبا ما بد رفتاری میکنه..آخه کدوم بد رفتاری ..من که همش در خدمت اونا بودم .وقت وبیوقت  با دوتا بچه کوچک خونه ما بودن..دم به دیقه شوهرم را تیغ میزدن....ومن صدام در نمیومد..

 

روح انگیز نه سوادش آنچنانی داشت نه خانوادش خیلی سطح بالا بودن.ولی عزت نفس داشت وبرای خودش ارزش قایل بود.اگه کسی باهاش خوب بود اونم خوب بود .ولی وای به روزی که کسی بهش بی احترامی کنه..حتی شوهرش یا مادرشوهرش وهمه ازش حساب میبردن..روی منم مستقیم یا غبر مستقیم اثر میذاشت ولی من هرگز نمیتونستم مثل اون بشم..اهل مد وخرید واینجور چیزا هم بود ودر اون مورد هم بی تاثیر نبود برام..کلا بهم خوش میگذشت باهاش..وبا اینکه اجاره هم کمتر از نرمال بازار میدادن ولی من راضی بودم..شوهرم هم راضی بود ازشون

اولین روزی که اسباب کشی کرد خیلی زود جابجا شد .وسایل زیادی هم نداشت پسر بزرگ راهنمایی بود ودخترش 7 ساله وپسر کوچکش 5 ساله اول صبح دست دخترش وپسر کوچکش را گرفت وامد بالا(پسر بزرگه را من خیلی کم دیدم .همش درس میخوند وچند سال بعد پزشکی قبول شد)وگفت دیگه از این به بعد تو هم هر وقت خواستی بیا پیش من ..دیگه خونه یکی شدیم تو خیلی به دلم نشستی حتی اگه مطمن بود شوهرم خونه نیست در هم نمیزد..راستش من تا حالا به هیچکس اچازه ندادم اینقدر به زندگیم نزدیک بشه..ولی اون استثنا بود..وبدون اینکه من چیزی بگم از بعضی مسایل خونه ما سر در آورد..مثلا شوهر من دم به دیقه خواهر ومادرش را میاورد خونه ما گاهی هم برادراش ..حالا مادرش تنها نبود وبعداز فوت بابای اینا شوهر کرده بود و4تا بچه داشت..گاهی که خونه پروپیمون بود تا دیر وقت باید آشپزی میکردم ولی گاهی میگفتم این همه آدم را دعوت کردی آخه هیچی تو خونه نداریم ..میگفت عیب نداره املت درس کن یا نیمرو ..روح انگیز که اینارو دید تعجب میکرد ومیگفت این اصلا درست نیست هر از گاهی رسمی دعوتشون کن وحسابی پذیرایی کن واگه سرزده اومدن مجبورش کن بره از بیرون غذا بگیره ..یعنی چی املت درست کن اونم هرروز هرروز .اونوقت فکر میکنن تو عرضه نداری...برای خودش نه زحمت داره نه هزینه..ولی تو اذیت میشی ..در عوض شما هم سرزده نرید خونشون بشین تا دعوتت کنن..حتی شوهرت خواست بگو خودت تنها برو(البته اینم یک عیب داشت که پرش میکردن) .

این یک نمونه از تعلیمات روح انگیز بود خدایی نه بد خواه بود نه تحریک به نظر من درس زندگی بود

یا مثلا هر بار میومد بالا میدید من دارم برای دخترا خیاطی میکنم وکارم هم خیلی خوب بود گفت اینقدر میشینی پای چرخ نفعی برات داره..گفتم چه نفعی بالاتر از این که بچه ها میپوشن ومن کیف میکنم..گفت نه دیگه داری این مردو بد عادت میکنی اینجوری میبینه تو وبچه هات هیچ هزینه ای براش نداری ودر بهترین حالت میبره خرج مادر وخواهرش میکنه..تازه شاید بچه هات بزرگتر شدن دوست نداشتن لباس مامان دوز بپوشن اون وقت میتونی اوضاع را عوض کنی /از حالا باید عادت بدی که بچه خرج داره..اگه علاقه داری بدوز ولی هر فصل هم یکی دو دست لباس حاضری بگیر بذار چند تا باشه..

یادمه عید همون سال برای هر کدوم از بچه ها یک  دست لباس خیلی خوشگل گرفتم مال آیلار زرد بود ومال سحر صورتی وانصافا هم حاجی با جون و دل خرید چون خیلی خاص بود ونسبتا گرون........ واز اون جاییکه همیشه خونه ما بودن قبل از عید لباسارو دیدن واخماشون رفت تو هم..وفردای همون روز مادر شوهرم زنگ زد که سعید شما اون لباسارو خیلی گرون خریدید وسوری عین همون را نصف قیمت شما خریده..این جزو نادر مواردی بود که حاجی طرف مارو گرفت وگفت مادر من امکان نداره عین این باشه حتما جنسش فرق داره..گفت بله که فرق داره مال این بهتره جنسش!!

بازم سعید از رو نرفت وگفت عیب نداره زرین خیاطی بلده یه دونه هم از اون جنس میدوزه ..من دوهفته بعد از خرید ودر حالی که یک هفته هم به عید مونده لباس را از دست  بچه هام بگیرم وپس بدم؟انصافه؟

اینارو گفتم که بدونید تعلیمات روح انگیز در این حد بود وهرگز به من یاد نداد که به اینا بدی کن یا چی

ولی اینقدر این قوم حسود بد گویی کردن تا بعد سه سال یک موضوع کوچک پیش  اومد وحاجی بهشون گفت که بلند شن..واونم رفت وبازم در همون محل ما خونه دیگه ای اچاره کرد.من چند بار رفتم دیدنش ولی احساس کردم که راحت نیست ودیگه روابطمون محدود شد به تلفنهای هر از چند گاه وبتدریج روابطمون کمتر شد..

چند سال گذشت ویک روز مادر شوهرم با آب وتاب گفت سوری در یک کلاس خداشناسی (یا نمیدونم خود شناسی) با گروهی دوست شده ورفت وآمد دارن وهر هفته خونه یکیشون جلسه میذارن وخیلی خانمهای خوبی هستن و خوش به حال سوری با این دوستاش وروح انگیز هم یکیشونه..منم که طبق معمول جرات نکردم بگم چرا اون وقت بد وحالا به به شده..نه اینکه فکر کنید لالم یا حرف پیدا نمیکنم اینقدر اینا بی چشم ورو هستن که دوست نداشتم دهن به دهن بشم..

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 179 تاريخ : چهارشنبه 1 اسفند 1397 ساعت: 7:27