گردشگری

ساخت وبلاگ

سلام دوستای گلم.

 

عصر آدینتون بخیر وخوشی..

باید بگم که الان به جای زرین غمگین وپر استرس زرین بانویی خسته وکوفته وتوام با ناراحتی دل وروده داره براتون تایپ میکنه.

ماجرا از این قراره که برادرم یک کانال تلگرامی زده واسمش را گذاشته انجمن گردشگری  اطراف  شهری وما روهم عضو کرده وهر هفته میرن جاهای بکر اطراف شهر مخصوصا کوه های اطراف..حالا من فکر میگردم واقعا تور گردشگری باز کرده .ولی امروز متوجه شدم در حد همین مجازی هست ودارن خوش میگذرونن..البته برادرم مهندس بسیار باتجربه وباسوادی هست وتا اواخر دهه هشتاد مدیر کل اداره ای بود .ولی بنا به دلایلی به یکباره استعفا داد و شروع به کار آزاد کرد وبرخلاف شوهر من اصلا تو خط پول فراوان واینجور چیزا نیست وبیشتر به فکر زندگی شاد با دوستان و ورزش وتفریح هست.

خلاصه دیشب آخر وقت پیام داد که چرا تو این دور همی های ما نمیایید..گفتم شوهرم مسافرت هست ومنم نمیتونم بیرون شهر بیام .گفت اگه بخوای میام دنبالت.منم دلو زدم به دریا وجواب مثبت دادم..تو گروه هم دیده بودم که صبحانه ونهار میدن ونفری بیست تومن میگیرن. سودی برای کسی نداره وتقریبا دونگی حساب میشه.خلاصه از ساعت هشت رفتیم .. بیست نفر از هر تیپی بوذن.بعضیا دوستای برادرم وپای ثابت دور همی های برادرم بودن که قبلا دیده بودم.وچند نفر هم از کانال دیده بودن واومده بودن.دو سه تا دختر جوان ویکی دوتا پسر جوان که یکیشون گیتار میزد ومیخوند.ویکی دوتا زوج جوان و یک خانواده که دختری همسن آیسان داشتن وحسابی باهم جور شدن..والبته پیش کسوتشان من بودم.

رفتیم کوه های اطراف شهرمون .دره قاسملو..از بچگی اینجا را زیاد دیده بودم.وهرسال با پدرم بالای کوه میرفتیم.ولی این جایی که برادرم امروز برد جای کمتر شناخته شده ای در اون منطقه بود .به اسم درین قلعه.خیلی جای باصفایی بود .مثل کارتون بچه های آلپ بود..

همینکه رسیدن بساط آتیش را برپا کردن ویک چایی آتیشی درست کردن وصبحانه را آماده کردن وبعد از صبحانه آماده شدن که برن کوه..اولش قرار شده بود من بشینم پای کوه وبقیه برن...ولی تصمیمم عوض شد وگفتم منم میام..

به چند دلیل

1-چون اگر من میموندم یک خانم جوانی هم میخواست بمونه نمیدونم چرا به دلم ننشست وبه نظرم لوس بود

2-تازه ترسیدم دوتا زن تنها تو اون جای پرت تنها باشیم ..با خودم گفتم کمی برم بعد که چند نفر خسته شدن با اونا برمیگردیم..

3- من از خیلی سال پیش این کوههای قاسملو را بالا نرفته بودم ویه جورایی برام یادآور کودکی وجوانیهام بود وفکر کردم شاید دیگه هیجوقت این فرصت برام پیش نیاد.

یک عصای کوه نوردی دادن دستم  وراه افتادیم..کمی برام سخت بود ولی اونقدر که میترسیدم. نه .شایدم عصا کمک میکرد.تا نصف مسیر رفتیم..وبعضیا افتادن به روغن سوزی وپت پت ..ولی من خدا را شکر خوب بودم.برادرم به اونا ومن پیشنهاد کرد که از یک راه میانبر وراحتتر بر گردیم.ولی من قبول نکردم  وگفتم من میخوام با شما بیام..

به چند دلیل

1-اونایی که داشتن برمیگشتن همشون آقا بودن ومن پیششون راحت نبودم.

2-حالم هم نسبتا خوب بود ومیخواستم اینقدر خودمو جسما خسته کنم که آزردگی روحی یادم بره

3- به امید چشمه ای که میگفتن بالا ی کوه هست که پیداش نکردیم.

4-تازه فکر میکردم بیشتر راه را با کمک خدا اومدم وبقیش هم چیزی نیست وپایین اومدن را خیلی سهل میدونستم..

ولی وقتی رسیدیم بالا تازه متوجه شدن که راه برگشت خیلی تند وتیز هست وپایینش پرتگاه....ولی خدارا شکر با کمک برادرم وکمی احتیاط تونستم همراهیشون کنم.

نمیدونم  چرا  همه تا منو میدیدن ماشالا ماشالا میکردن..والا مگه من چند سالمه انگار یک خانم هشتاد ساله بالای کوه دیده باشن..

وقتی رسیدیم پایین کوه بساط ناهار را علم کردن.یک عالمه سوسیس وگوجه فرنگی وفلفل  وپیاز گذاشتن جلوشون وشروع کردن به خورد کردن..فکر میکردم املت درست میکنن.همه مواد را ریختن تو پاتیل وروی آتش وبه به وچه چه کردن وهمگی تو آب گوحه ها پخت وکمی هم کره زدن وشد ناهار.فکر کنم این زن داداش اینقدر آت وآشغال داده به خورد برادرمون ذایقه اش عوض شده..به هر جون کندنی بود خوردم .چون خسته وگرسنه بودم.من سالهاست لب به سوسیس نزدم واگه میگفتم من نمیخورم داداشم گیر میداد که وسواسی نباش و یه عالمه سرزنش..

حالا یک عالمه هم تخم مرغ گرفته بودنا ...ولی به غذا نزدن  ..فکر کنم نگه داشتن برای شامشون..

چون ساعت چهار دیدم دارن برنامه میریزن برای باغ..گفتم من نمیتونم بیام..اونم به چند دلیل

1- اولا که نگران خونه بودم-

2-چون به حاجی قول داده بودم از خونه نرم بیرون

3-خسته بودم ووضعیت مزاجی ودل وروده ام مساعد نبود.

خدا را شکراون خانواده که دختر همسن آیسان داشتن، میرفتن شهر..قرار شد مارو بذارن خونه مامانم و دختر برادرم را بردارن..که دم در خونه مامانم من پیاده شدم وآیسان را نذاشتن پیاده بشه وبردن با غ..حالا جالبش اینه از سر خیابون ما ردشدیم ورفتیم خونه مامانم ومن روم نشد بگم منو همینجا پیاده کنید.چون ترسیدم اصرار کنن وبیارن  دم درمون ..ودوباره با اون خستگی پیاده اومدم خونمون.و زود به حاجی پیغام دادم که من اومدم خونه وامانتی هات هم سالمه .چون میدونستم از صبح کلی زنگ زده..آخه با واتس آپ تماس میگیریم واونجایی که بودیم اینترنت نداشت.

حالا هم دوش گرفتم واز وقتی اومدم خونه چند سیب رنده کردم وخوردم بلکه حالم جا بیاد..ولی جدای از شوخی خیلی خوش گذشت..دوستای برادرم خیلی اهل شادی وخوشی هستن..فقط یک بار که اون پسر جوون ترانه ای از گوگوش میخونددلم گرفت واشکام سرازیر شد ولی رومو کردم طرف دیگه وکسی ندید.

از خیلی وقت پیش به آیسان قول داده بودم که براش تولد مفصل میگیرم براش..با وضع پیش اومده فکر میکرد منصرف میشم.ولی روحرفم هستم.هرقدر ذهنم درگیر چیزای دیگه بشه برام بهتره.دوهفته بعد تولدشه..

 

بعدا نوشت:الان آیسان برگشت..میگم شام چی خوردید تو باغ..میگه ظهر یکی از خانوما ماکارونی آورده بود ودایی جون نذاشته علنی کنن وگفته نگه دار شب خودمون میخوریم..والا نمیدونم این به کی رفته.ما هیچکدوم اینجوری نیستیم..

بعدا نوشت 2:الانه کمی حالم جا اومد واحساس گرسنگی کردم..اینجور وقتا اولین گزینه من برا غذای فوری گوزلمه هست که یک غذای محلی هست..ولی نه تخم مرغ داشتیم..به ناچار یاد کله جوش افتادم که تازگی از اینستا یاد گرفتم..ومثل اینکه معروف هم هست ولی ما نداریم.گوزلمه هم تو همین مایه هاست.

 

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 148 تاريخ : جمعه 24 خرداد 1398 ساعت: 15:24