بویوک آدا

ساخت وبلاگ

عصر پنجشنبه دختر دومی با خانواده اومدن.‌وای که چقدر دلم براشون تنگ بودن..بچه هاش خیلی مهربون هستن وخیلی منو دوست دارن..خلاصه بعداز کلی ماچ وبوس واحوالپرسی بساط شام را چیدم..پلو ومرغ درست کرده بودم وچقدر خوششون اومد.واقعا مرغای اینجا به نظر ارگانیک میاد وخیلی خوشمزه هست.سوپش هم عالی میشه وطعم مطبوعی داره.بعدلز رفع خستگی پیشنهاد دادم بریم پارک نزدیک خونه.چون دیر وقت وجای دیگه نمیشد رفت..

جمعه بنا به قولی که به بچه هاداده بودن رفتیم آکواریوم استانبول.بسیار عالی بود وخوش گذشت.مخصوصا بچه ها.ولی انصافا هیشکی اندازه نوه من سروصدا نمیکرد.هرچی میدید هیجان زده میشدو باید باصدای بلند برای من وپدرومادرش توضیح میداد..اگه هم گوش ندیم ناراحت میشه..از بس حرف زد ورجه وورجه کرد آخرش از خستگی گریه میکرد..مسیرها هم طولانی هست وتا جایی بریم وبرگردیم ساعت ۱۲شب ده..

شنبه هم رفتیم بویوک  نیلوبلاگ آدا.کشتی های بویوک  نیلوبلاگ آدا از امین اونی حرکت میکنن وبرای ما خیلی دور هست.ومن عاشق این قسمت استانبول هستم..کمی نشستیم کنار دریا وماهیگیر ها را تماشا کردیم وبعد با کشتی رفتیم..جزیره بویوک  نیلوبلاگ آدا.دفعه پیش تو جزیرهداماد بزرگم جایی بردمون که مجسمه یک پری دریایی بود.چیز خارق العاده ای نبود.وهمه کنارش عکس میگرفتن..نه تاریخی بو ونه خیلی هنری..ولی اینبار که دیدم..دلم لرزیدو گریم گرفت..چون شب بود وتاریک وسرد..احساس کردم که این مجسمه سمبل یک زن تنها وغمگینه..تا کمی بگردیم ودوباره سوار کشتی ومترو ومتروبوس  وتاکسی بشیم وبیاییم خونه بازم ساعت ۱۲ شد وبچه ها از خستگی نا نداشتن..حتی فرصت نشد بیرون شام بخوریم..خوبه صبحش یک سوپ خوشمزه درست کرده بودم وحسابی چسبید..چون سردمون هم شده بود..

امروز تا صبح شد رامتین سروصدا وقیل وقال که بریم باغ وحش..ولی هرچی سرچ کردن واز آژانس وآشناها پرسیدیم کسی اطلاعی نداشت..در نتیجه قرار شد برن تکسیم..من دیگه نرفتم وموندم خونه..هماستراحتی بکنم .هم اینکه با خودم فکر کروم این دختر من همه مسافرتاا با مادرشوهرش میره لا اقل الان من نچسبم بهشون‌ وگاهی تنها باشن..هرچند خیلی اصرار کردن..بچه هاش هم نموندن پیش من.میدونم الان حسابی خسته شدن..

منم رفتم پارک نجم الدین اربکان که نزدیکمونه..جای جای این پازک بزرگ آلاچیق هست وکنارش یک باربیکیو..ومردم برای پیک نیک میان اینجا وبساط کباب جور میکنن و اونایی که آلاچیق گیرشون نیاد روی چمنها بساطشون را پهن کرده بودن...کلا مردمی هستن که با هر وضع مالی به خودشون خوش میگذرونن..همشون هم سماور ذغالی کنارشون بود وبساط چای هم روبراه..روم نشد عکس بگیرم خیلی باحال بودن..از اونجا هم رفتم محله بالایی..یکشنبه بازار داشتن. چیزی نخریدم ولی تماشایی بود.

الان هم دارم شام درست میکنم..گفتن بیروت میخوریم ولی فکر نکنم وقت بکنن..

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 157 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:10