بیماری زن داداش ها....خواستگار پررو

ساخت وبلاگ

 سلام دوستان.خیلی وقت گذشته از آخرین پستم.آمار بازدیدهای روزانه را که میبینم شرمنده میشم ومیگم کاش اطلاع میدادم قبلا.ولی من که خودم هم نمیدونم این همه غیبت خواهم کرد.نمیشه بگم که سرم شلوغ بود.چون اکثرا گوشه ای میشینم وبه فکر میرم.بچه ها نگرانم میشن.همش با خودم میگم این چه کاری بود سر ما اومد.سه سال عمر دختر نازنینم.آسیبهای روحی وارد شده.شانسهای خوبی که در این سه سال میتونست داشته باشه ووو

هفته گذشته دخترم از مشاور وقت داشت واصرار داشت که من به جاش برم .میگفت تو داغونتری..گفتم هرقدر هم داغون باشم توبیشتر نیاز داری.حال منم براش بگو لازم باشه وقت میگیرم.دلم پراز کینه هست .مخصوصا از وقتی پدر طرف زنگ زده به همسرم وحرفای رکیک گفته منم دلم میخواست زنگ بزنم یا پیام بدم بهشون ومقابلi به مثل کنم.ولی مشاور هرگونه ارتباطی را منع کرده.وگفته مادرت در مرحله عزاداری بعد از شوک وارده هست وکلی حرفای علمی که یادم نیست.خلاصه که فهمیدم طبیعی هست.سعی میکنم بسپارمشان به خدا و قلبم را از کینه خالی کنم وبه چیزای مثبت وخوب فکر کنم.

 

دوروزه عجیب برف میباره تو شهر ما.برف منو سرحال میاره. یاد بچگیام وجوانیم میفتم مخصوصا شبا.دیشب نیم ساعتی رفتم زیر برف پیاده روی کردم.ولی امروز بیشتر از یک ربع نتونستم دوام بیارم هوا خیلی سرد بود.چند تا خرید سوپری کردم و شاد وشنگول برگشتم.ولی با خبری که خواهرم داد به هم ریختم.تو واتساپ پیام داد که داداش نوشته جواب اسکن سمیرا که یک ماه پیش داده بودن اومده ومتاسفانه نتیجه خوب نیست وبیماری رحم ومثانه ولنفاوی را در گیر کرده وباید عمل بشه وعملش هم سنگین هست.وهمفته بعد میبرنش تبریز.چهارشنبه هم تولد دختر بزرگش هست وگوش شیطون کر دخترای مارو هم دعوت کرده ..نمیدونم چی میشه.

دختر کوچکش هم بچه سر وزبون داری هست .ولی قدر ی مشکلات رفتاری داره.پرخاشگر هست.تمرکز نداره.دیر آموز هست.بیمار ی مادرش هم باعث شده مشکلاتش بیشتر بشه

خلاصه خیلی  خیلی ناراحتم.مخصوصا که دوهفته پیش  برای اولین بار باهاش یک درگیری لفظی داشتم.الان با خودم میگم هرفدر هم حق با من بوده باشه اون مریص بود ونزدیک دوسال هست با یک بیماری سخت درگیره.کاش چیزی نمیگفتم.

منم دست خودم نیست اینروزا پاچه همه را میگیرم.یکی دوبار هم با مادرم بحث کردم.یا مثلا حاجی میگه یک  لیوان چایی بده دوساعت غر میزنم .بعدشم درست میکنما.

یک فامیلی داشتیم اسمش ستار آقا بود.خدا بیامرز هم بداخلاق بود هم گوشت تلخ  هم حرف که میزد آدمو میچزوند.برای همین کسی انتظارنداشت که ازش خیری بهش برسه وسعی میکردن در دسترسش نباشن واگه تصادفی همکلام میشدن هرچی میگفت تاییدش میکردن واگه حرف نیش داری میزد به دل نمیگرفتن.چون میدونستن عادتشه.

در عوض یک دایی مهربونی داشتم که  متاسفانه سال 61مفقودالاثر شد.میگفت اگه دیدید اوضاع طوری شده که همه تاییدتون میکنن و کاری به کارتون ندارن.بشینید فکر کنید مبادا ستار آقا شده باشید.فکر میکنم منم اینروزا ستار آقا شدم.

از وقتی عود بیماری سمیرا راشنیدم همش دارم دعا میکنم.از اینکه برادرام تو این  مدت خبری ازم نگرفتن دیگه گلایه ای ندارم.به هر حال  ما  گلیم خودمون را از آب کشیدبم.مشکل اونا خیلی بزرگتره.

همسر برادر کوچیکه هم بیمار هست .والا ما که سال به سال خونشون را نمیبینیم.دوماه پیش عمل کیسه صفرا داشت رفتم عیادتش وچند باری تلفنی حالشو پرسیدم وفکر میکردم که دیگه خوب شده.ولی مامانم که گاهی سر میزنه وغذایی چیزی میبره میگفت که زیادسر حال نیست وموهاش هم ریخته.ولی چون خودشون چیزی نگفتن ما هم به روی خودمون نیاوردیم.وچند روز پیش از یه جایی شنیدیم که کبدش مشکل داره.بازجای شکرش هست از نطر بچه ها مشکلی ندارن ..نشسته تو خونش برادرم وبچه ها پرستاریشو میکنن.ولی اون سمیرا بک سال ونیم رفت خونه خواهرش خوابید وبچه مشکل دارشو انداخت سر مادر پیرم.برای هردو شون دعا کنید.

 

از وقایع این مدت اینکه سه بهمن تولد نوه آخری بود .دسته جمعی رفتیم تبریز و جشن گرفتیم وشب هم موندیم وصبحش برگشتیم.پسر کوچک سحر عحیب حسودی این پسرخالشو میکنه وکارایی میکنه وحرفایی میزنه که خنده داره

دیگه اینکه از اولین روزای جدایی دخترم زنگ میزنن برای خواستگاری .راستش اونایی که ازدواج نکرده هستن یه جورایی به دل نمیشینه.. واونایی که ازدواج کردن وجدا شدن.آدم میترسه مشکلی داشته باشن.خلاصه بهتر دیدیم که فعلا همه را رد کنیم.که البته نظر مشاور هم همینه.فقط با دوتا در بیرون قرار گذاشتن که هیچکدام مورد پسند واقع نشدن.که اونم مشاور گفته فعلا نه با کسی قرار بذار نه جیزی.

یکی از اونا که خیلی هم پولدار بود پنج سال پیش با یکی نامزد کرده بود وسه ماه بعد جدا شده بودن .میگفت من پشیمون شدم.نپسندیدم ونصف مهریشم دادم.تحقیق کردم گفتن پسره دهن بین هست واز نظر فرهنگ  باشما جور در نمیان.ولی مادرش اصرار کرد که بیان خونه .یه گل گران تو قرار کافی شاپ آورده بود ویه خوشگلترش را برای خونه.

با یک ماشین یک میلیاردی اومده بودن که چشمای همسایه ها گرد شده بود.مادرش کلی طلاهای گران به خودش زده بود.ولی من حتی یک انگشتر هم نزده بودم.بعد از کلی صحبت و آمار ثروتشان بحث را کشاندم به حجاب.میدونستن در این مورد اختلاف نظر خواهد بود وسعی داشتن مسکوت بذارن.گفتم حاج خانم ما آدمای بی وبندو باری نیستیم ولباس پوشیده میپوشیم.ودر مجلسی اگه همه روسری داشته باشن ما هم میذاریم ولی در جمع های خصوصی وخانوادگی نه.شما که مشکلی ندارید.اینو پای تلفن هم گفته بودم ومن فکر کردم که قبول کردن واومدن خونه.فکر میکنید چیکار کرد.نزدیک سه ربع مثل خانومای حلسه ای برای ما موعظه کرد وحرفای کلیشه ای زدکه زن مروارید هست وحجاب همچون صدف ومحافظ زن وکلی  حرف دیگه.

بعد گفتم دختر من این کاری که پیدا کرده خیلی دوست داره ودوست داره ادامه بده .کلی هم برای اون سخنرانی کرد که خلاصه یعنی اینکه ما پولمون از پارو بالا میره ولازم نیست ایشون کار بکنه ومن خودم معلم بودم وچون پولدار بودیم با بیست سال خودمو بازنشست کردم.

گفتم پروانه اشتغال نظام مهندسی چی اونو میتونه بگیره ونقشه امضا کنه..اونم گفتن باید بپرسیم ببینیم چی هست..خلاصه پشیمون شدم که چرا راهشون دادم حونه.والا از کت و کول افتادیم همه جارو برق انداختیم.آخه ظهر زنگ زد وبرای فرداش وقت گرفت .ولی کمی بغد زنگ زد و گفت فردا کاری پیش اومد میشه امروز بیاییم.فکر کنم عمدی بود تا میزان کدبانو گریمون را هم بسنجه..

عروس دهه شصت...
ما را در سایت عروس دهه شصت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zarrinpur94o بازدید : 185 تاريخ : پنجشنبه 22 اسفند 1398 ساعت: 23:30